خسرو صبح چو علم برزد

شاعر : جامي

لشکر شام را به هم برزدخسرو صبح چو علم برزد
چاره‌جو رو به مسجد احزابهر دو کردند از آن حرم بشتاب
در طلب روز را به سربردندتا به پيشين، قدم بيفشردند
آن گروه زن آمدند پديدناگه از ره نسيم يار رسيد
خيل انجم رسيد و آن مه نيليک مقصود کار همره ني
قصه‌پرداز آن نگار شدندبا عتيبه سخن‌گزار شدند
راند تا منزل دگر، محملکه: «برون برد رخت ازين منزل
راه حي بني سليم گرفتروي خورشيد قرب، غيم گرفت
طالب وصل توست هر جا هستگرچه بار رحيل ازين جا بست
نام او از معطري رياست»چون سمن تازه و چون گل بوياست
از سرش عقل رفت و از دل هوشنام ريا چو آمدش در گوش
شرم بگذاشت وين نوا برداشتپرده از چهره‌ي حيا برداشت
بار دل پشت صبر را بشکستکاي دريغا! که يار محمل بست
تافت از من زمانه رخسارشآمدم بر اميد ديدارش
کاي عتيبه، مباش اندهناک!معتمر گفت با وي از دل پاک
گرچه اسباب حشمت است و شرفکنچه دارم از ملک و مال به کف
تا شوي بر مراد خود فيروزهمه صرف تو مي‌کنم امروز
برد يکسر به مجلس انصاردست او را گرفت مشفق‌وار
کاي به ملک صفا وفا کيشان!گفت بعد از سلام با ايشان
چيست در حق او گمان شما؟اين جوان کيست در ميان شما؟
هست شمعي ز دودمان عرب»همه گفتند: «با جمال نسب
در کمند هوايي افتاده‌ستگفت کاو را بلايي افتاده‌ست
و از سر مرحمت مددگاريچشم مي‌دارم از شما ياري
بر ديار بني‌سليم گذربهر مطلوبش اختيار سفر
معتمر را به جان رضا جويانهمه سمعا و طاعة گويان
متوجه بدان ديار شدندبر نجيب‌اشتران سوار شدند
پرس پرسان ديار ريا رامي‌بريدند کوه و صحرا را
پدرش را از آن خبر کردندتا به منزلگهش پي آوردند
با کسان گفت تا به استعجالکردشان شاد و خرم استقبال
نطع‌هاي عجب پراگندندفرش‌هاي نفيس افگندند
وز ثنا، گوهرش به فرق فشاندهر کسي را به جاي وي بنشاند
کشت و پخت و کشيد پيش، همهآنچه حاضر ز گله بود و رمه
همه کار تو در کمال ادب!معتمر گفت کاي جمال غرب!
تا ز بحر نوال و احسانتنخورد کس ز سفره و خوانت،
آرزوي همه عطا نکني!حاجت جمله را روا نکني،
چيست از بنده آرزوي شما؟گفت کاي روي صدق، روي شما
اختر برج عزت و شرفتگفت: «هست آنکه گوهر صدفت
نيک‌کردار و راست گفتارست،با عتيبه که فخر انصارست
رازدار شب وصال شود»گوهر سلک اتصال شود
واندرين کار، اختيار او راستگفت: «تدبير کار و بار او راست
آنچه گويد، به مجلس آرم باز»با وي اين را بگويم از آغاز
غضب‌آميز و خشمگين برخاستاين سخن گفت و از زمين برخاست
کز چه رو خاطرت چنين آشفت؟چون درآمد به خانه، ريا گفت
به هوايت کشيده‌اند قطارگفت: «از آن رو که جمعي از انصار
يک‌زبان بهر خواستگاري تو»همه يکدل به دوستداري تو
در حريم کرم مقيمان‌اندگفت: «انصاريان کريمان‌اند
وز هواي که خواستگار من‌اند؟»از براي چه دوستدار من‌اند؟
عالي اندر نسب، عتيبه به نام»گفت: «بهر يگانه‌اي ز کرام
نسبتي نيست با کسي دگرشگفت « من هم شنيده‌ام خبرش
وز جفاي زمانه نخروشد»چون کند وعده در وفا کو شد
به خدايي که نبودش مانندپدرش گفت: «مي‌خورم سوگند
نقد وصلت به دامنش ننهمکه تو را هيچ‌گه به وي ندهم
وآنچه بوده ميانه‌ي تو و او»واقفم از فسانه‌ي تو و او
که از آن خاطر تو دربارست؟گفت: «با وي مرا چه بازارست،
نه گياهي ز باغ من چيده‌ستنه خيالي ز روي من ديده‌ست
به اجابت نمي‌کنم بندتليک چون سبق يافت سوگندت
در زمان و زمين امينان‌اندقوم انصار پاک دينان‌اند
رد ايشان مکن به قول درشت!بر مقالاتشان مگردان پشت!
گر نمي‌بايدت، گران کن مهر!مکن از منع، کامشان پر زهر!
رغبت از جان مشتري ببرد»نرخ کالا ز حد چون در گذرد
کم فتد نکته اينچنين مرغوب!»گفت: « احسنت ، خوب گفتي، خوب
گفت کاي زمره‌ي وفاکيشان!آنگه آمد برون و با ايشان
ليک او گوهري‌ست بي‌مانندکرد ريا قبول اين پيوند
تا سر او به آن فرو آيدمهر او، هم به قدر او بايد
کيست قائم به قيمتش امروز؟»باشد او گوهري جهان‌افروز
هر چه خواهي ضمان منم، اينک!»معتمر گفت: «آن منم، اينک!
که مثاقيل آن رسد به هزارخواست چندان زر تمام‌عيار
سيم خالص، نه بيش از آن و نه کمبعد از آن نيز ده هزار درم
صد ديگر از آن فزون به ثمنجامگي صد ز بردهاي يمن
عقدهاي مرصع از گوهرنافه‌ها مشک و طلبه‌ها عنبر
زود کردند بر مدينه گذرمعتمر گفت با سه چار نفر
مجلس عقد منعقد کردندهر چه جستند حاضر آوردند
شاد کردند آن دو محزون راعقد بستند آن دو مفتون را
حال بگذشتشان بدين دستوربعد چل روز کز نشاط و سرور
ماه شهر و غزال صحرا را،داد اجازت پدر که ريا را
وز غريبي ره وطن سپرندبه عروسي سوي مدينه برند
برگ گل را ز غنچه محمل ساختبهر وي خوش عماري‌اي پرداخت
کرد سوي مدينه همراهشبا دو صد عز و حشمت و جاهش
شاد و خرم شدند ره‌پيماهر دو با هم عتيبه و ريا
تيز بر کار خويش شکرگزارمعتمر با جماعت انصار
دل و جان‌شان ز غم رهانيدندکه دو عاشق به هم رسانيدند
بر چه خواهد گرفت کار، قرارهمه غافل از آن که آخر کار
جمعي از رهزنان بي‌فرهنگماند چون با مدينه يک فرسنگ
وز کمر کرده خنجر آويزهبر ميان تيغ و، در بغل نيزه
همه تيغ‌آزماي و نيزه گذارهمه خونين‌لباس و دزدشعار
رو در آن قوم پاک‌دين کردندغافل از گوشه‌اي کمين کردند
غيرت عاشقي در او پيچيدچون عتيبه هجوم ايشان ديد
گاه با نيزه، گاه با شمشيرشد چو شيران در آن مصاف، دلير
چون سگان‌شان به خون و خاک افگندچند تن را به سينه چاک افگند
داد آن قوم را چو ديو فرارآخر از زخم تيغ صاعقه‌بار
ضربتي زد به سينه‌اش، کاريليک نامقبلي ز کين داري
مرغ او کرد رو به عالم پاکقفس‌آسا، به تن فتادش چاک
که: «برفت از جهان عتيبه، دريغ!»دوستان در خروش و گريه، چو ميغ
موکنان بر سر عتيبه دويدگوش ريا چو آن خروش شنيد،
غرق خون، نازنين شکارش راديد نقش زمين، نگارش را
خلعت سروش ارغواني رنگگشته از چشمه‌سار سينه‌ي تنگ،
چهره گلگونه، جامه گلگون کرددست سيمين، خضاب از آن خون کرد
وز دل دردناک مي‌ناليدچهر بر خون و خاک مي‌ماليد
کفتاب تو را زوال افتاد؟کاي عتيبه! تو را چه حال افتاد
کاشکي بودمي بجاي تو، من!سيرم از عمر، بي‌لقاي تو، من
که بميري تو زار و من زندهعقل بر عشق من زند خنده
رفت با آه، جان او همراهاين بگفت و ز جان برآورد آه
روي با روي او نهاد و بمردزندگي بي‌وي از وفا نشمرد
روي در وصل جاوداني کردترک هجران‌سراي فاني کرد
برگرفتند نوحه و زاريدوستان از ره وفاداري
هر چه کردند، هيچ سود نکردليکن از نوحه، در کشاکش درد
به خروش و فغان نيايد بازچون کند طوطي از قفس پرواز
بهر تجهيزشان کمر بستندعاقبت لب ز نوحه دربستند
پاک شستندشان به مشک و گلابديده از غم پرآب و ، سينه کباب
در يکي قبرشان وطن کردنداز حرير و کتان کفن کردند
تا قيامت شدند همخوابهدر ته خاک غرق خونابه